کاش کان دلبر عيار که من کشته اويم

شاعر : سعدي

بار ديگر بگذشتي که کند زنده به بويمکاش کان دلبر عيار که من کشته اويم
چه کنم نيست دلي چون دل او ز آهن و رويمترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگويم
تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پويمتا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خيزم
تا چه ديد از من مسکين که ملولست ز خويمدشمن خويشتنم هر نفس از دوستي او
مگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبويملب او بر لب من اين چه خيالست و تمنا
نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گويمهمه بر من چه زني زخم فراق اي مه خوبان
تو چنان صاحب حسني که ندانم که چه گويمهر کجا صاحب حسنيست ثنا گفتم و وصفش
مي‌نداند که گرم سر برود دست نشويمدوش مي‌گفت که سعدي غم ما هيچ ندارد